June 10, 2004

اولين بار روزي كه رفته بودم خانه ي مادربزرگ چشم هايم تار شد و بعد درد ضربان داري شقيفه ام را عذاب داد، از آن روز چند سالي مي گذرد و من به ميگرن دچارم. الان كمي سرم به اين درد دچار است و در نور مانيتور در اتاق تاريك مي نويسم و به يك آهنگ قشنگ گوش مي كنم

Back Street Boys

مال كاست 2001 شان است، دوست داشتني، امروز سورئال 3 تا سي دي برايم آهنگ آورد، قشنگ براي من كه اين روزها چقدر خسته ام

هشت ژوئن

* * * *

خستگي و ميگرن و برادرم كه با كامپيوتر كار مي كرد و حرفي كه براي گفتن نبود
ديروز پستي در وب لاگ نبود
امروز هم نشسته ام و دارم خستگي را تماشا مي كنم
اينترنت، ترجمه، دانشگاه و درس تمام برنامه ي امروز صبح من بود
و خواندن پيغام هاي دردناك روي مسنجر از تنها لبخند اين روزها گسسته

...

اگر به وب لاگ آقاي اميري برويد لينك هاي جذابي را خواهيد يافت

ظهر
* * * *

مي شود هنوز هم لبخندي بر لبان آورد وقتي فكر مي كنم به تنها كسي كه اين روزها به من محبت داشته خانوم سرودهاي آرام است ... دلم گرفته است
دارم به يك آهنگ غم ناك سلن ديون گوش مي كنم
و به همان غمناكي لبخند بر لب مي آورم؛ با تبريكات ويژه به تمام دوستان عزيز دانشگاه كه توانستند با دوستانه ترين رفتارهاشان تمام اميدهاي زندگي ام را نابود كنند
متشكرم از همه احساس هايي كه نسبت به من داشته و خواهيد داشت
متشكرم كه با تمام نگراني هاتان توانستيد هر چه احساس در من بود را بكشيد
متشكرم كه مرا واداشتيد تمام رابطه هاي گذشته را محدود كنم
متشكرم كه مرا داريد مجبور مي كنيد به ماسك يك پسر محسور در درس فرو بروم

و لطفا
فراموش كنيد مصطفي اين شكلي بود

فراموش كنيد كسي شما به اين شكل را دوست داشت

مدت ها پيش فهميدم كه كلمه خانواده در ذهنم معنايي ندارد
و روزها است كه در ذهنم هيچ معنايي براي واژه ي دوست نيست

...

هنوز تصميم قطعي ندارم
ولي شايد ديگر خيلي چيزها را توي وب لاگم ننويسم

شايد ديگر براي مدتي ننويسم


سوداروي خسته از همه چيز
2004-06-10
بيست و پنج دقيقه بامداد