باران هاي مرگ
براي ايران
مجالي ديگر نيست
ابرها به حجم مغرور آسمان هجوم آورده اند
و سرسراي وهم آلود باران هاي مغموم نيم شب را
هزاران رعد در هم مي كوبند
. . . با صداي قهقهه ها و فرياد ها و خشم هاشان
، زماني ديگر نيست
و سيلاب در همه راهروها پر مي شود
در انتظار دربي كه گشوده خواهد شد
و دست سرد به دستگيره چسبيده
وحشت از آن لحظه كه ديوارها خرد شوند
و صدا، صدا كه دور مي شود
تنها
در قدم هاي مردي كه رفته است
و پشت خانه هاي شهر، آفتاب طلوع مي كند
هنوز جايي براي گريستن هست
جايي براي فرياد برآوردن صاعقه ها
و لرزان
كه اشك ها اماني نمي دهند
كه ببيني راه ها در آغوش آتش ها محو مي شوند
دود چقدر سياه است، وقتي دست ها را پر مي كند
در حس هاي وحشتناك دوري
. . . و
مجالي ديگر نيست
مجالي ديگر نيست
ابرهاي مغرور سطح افق را پر كرده اند با هزاران
رعد قهقهه زن صورت هامان را
...
سودارو
سي و يك خرداد 1383
2004-06-20