June 30, 2004

پايه هاي ويراني فرا رسيده اند، لبخند بر لب، چشم ها درخشان و دندان ها كه بر هم مي فشارند اين لحظات را كه گويي در انتظار مرده اند
....

* * * *

چشم هايم را باز نگه مي دارم، از پنجره به بيرون نگاه مي كنم: شب مثل يك مرده بر سراسر زمين استوار است، مي بيني؟ نگاه مي كنم و انتظار مي كشم، در انتظار دربي كه گشوده خواهد شد
...

* * * *

افسوس
افسوس
....

دست هايم چقدر گرم اند
و تو
تو در دور دست تصويري از واقعيت را مي بيني؟

اون چيزي كه آدم ها ادعا مي كنن، با اون چيزي كه واقعا وجود داره خيلي فرق مي كند
...
مي داني، دلم مي خواهد بميرم

سودارو
2004-06-30
يك و پانزده دقيقه نيم شب