June 28, 2004

چه چيزي قشنگ تر است از لبخندها كه تو بر مي آوري؟
نفس عميقي مي كشم
شب لبريز شده است از همه احساس هاي عاشقانه
گوش سپرده ام به نوايي كه در ميان نسيم نيم شب جاري است
در ياد تو
در ياد تو
در اين سرزمين زيبا كه خدا بر ساخته است
.
.
.
نفس كشيدن دوست داشتني است، مي تواني بيافريني، مي تواني لبخند بزني و دوست بداري، تمام زندگي آفريينده است وقتي انساني در دست هاي آزادي دروني خويش نفس بكشد، مانند يك شهاب نوراني خواهي شد
....
و
چشم هايم را مي بندم تا فراموش كنم، تا نبينم، به ياد نياورم تصاوير غريبه را كه همه همين انسان هاي كوچك مي سازند با لبخندهاي غريبه شان
چشم هايم را مي بندم تا در مقابلم زنده نشود دعواي امروز توي اتوبوس، سر اينكه يك راننده توي ايستگاه نگه نداشته، و به ياد نياورم تمام وقت هايي كه اين سيستم حمل و نقل از من گرفته
چشم هايم را ببندم تا تصوير بميرد، زنده نشود پسر كه در صندلي كمي دورتر پارك نشسته و در ميان تمام سبزي ها رنگ دود را انتخاب كرده است، نفس عميقي مي كشم، بغل دستي اشاره مي كند: مي شناسي اش؟
.
.
.
و من چشم هايم را ببندم، مديري در دبيرستانمان داشتيم كه چه قدر متخصص بود در عذاب دادن در موضوعات ساده اي مانند مو و نماز . . . و حالا، اين پسرش غرق در دود سيگار و مواد مخدر در برابر چشم هاي من، وقتي حرف مي زد دلم مي خواست فرياد بزنم
آن مرد كه حقوقش را دولت مي داد به اين نحو جواب رذالتش را گرفت
خوب است، خوب است، آقايان كه حقوق شان از همين شهريه هاي دانشجويان است
لابد لذت مي برند از آزار دادن دانشجويان دانشگاه كه راضي مي شوند نفس هاشان هم از مال حرام پر شود
لابد
مگر نه چيزي در اين ميانه ي سرد نيست
نيست
نمي بينيد؟
.
.
.
امروز در برابرم داشتيد بحث مي كرديد و تقريبا فرياد مي زديد، مي داني گوته، دلم مي خواست بپرسم تو هنوز هم حرف از شناختن مي زني؟ وقتي كه انساني كه مي بايست بيافريند، در قهقهراي مرگ آلود روزها غرق شده، متوقف شده، دارد نفس هايش را زجر مي كشد
.
.
.
هنوز هم . . . ؟
حالا كه تو هم مي گويي دلم تنگ شده است در فضاي محدود يك اتاق با كتابي در دست بشينم و در تنهايي ام گريه كنم . . . هنوز هم ؟
.
.
.
مي بيني، نفس كشيدن را دوست دارم، و در آرزوي آن لحظه غريب كه آزاد شوم در مرزهاي سرزميني كه فكر كردن جرم مرگ نباشد
.
.
.
مثل غريبه ها به اين سرزمين آمده ام، مثل يك مجرم روزهايم را گذرانده ام، تحقير شده ام به خاطر نوشتن، بهترين روزهايم را سوزاندند، براي مجرم دانستنم صبر نكردند، براي سوزاندن و پاره پاره كردن نوشته هايم كسي از من چيزي نپرسيد . . . هيچ كس
هيچ كس
من اينجا نبودم
حالا . . . حالا كه چي؟
.
.
.
لبخند بزنم كه نمرده ام؟
هاه . . . .چشم هايم را ببندم و نبينم؟
مي شود؟
مي شود؟
...
يك آهنگي است به نام گيتار اسپانيايي كه توني بركستون مي خواند
گوش كرده اي چقدر قشنگ است؟

Smoky room, smoky face
They come to hear you play
And drink and dance for night
Always
I sit out in the crowd and close my eyes

I wish I am sit in your arms
Like that Spanish Guitar
And you would play me through the night
Till the dawn
And you hold me like that Spanish Guitar
Hold my long
I'll be your song



سودارو
2004-06-27
يازده و بيست و هشت دقيقه شب