وجود
هیچ گاه نگو به من که این روزها گذشته است
چونان سفر اندوهناک پرنده ای خسته
که خشکی نمی یابد میان ابرهای توهم
و دلشوره های نا به گاه ...
، هیچ گاه نیاندیش که این لحظه ها پرید
و جسم ناآرام، میان تنهایی های اتاقای که
، خودش را هم گرم نمی کند
. مرد
و هم چون افسانه های همیشه بر لب مردمان
مباش
این شهر که من آوا می دهم
هزار وجود به چهره دارد و یک نام به قلب
این شهر که من سکنی گزیده ی دائم انم
نه یک تصویر
. که عین زندگی است
سرودها را به میانه نیاور
و تمام اندوه های قلب خسته را آتش نزن
و نیاندیش
هیچ گاه، نه به لب و نه به روح
که این روزها گذشته است
که من
چونان پرنده ای در اوج آسمان
- هر چند مرده و هر چند نا پیدا
بال گشوده ام
و پایانی نخواهم داشت
که من
چونان تمام باران ها شفافم
مثل تمام ستاره ها درخشان
... مثل تما برف ها، سپید
و میانه خورشید را که بنگری
این روح سیال تمام هستی است، که در سطح
نفس هایت جاری می شود
با نام عشق
... با نام عشق
سودارو – نیم شب بعد از 16 بهمن 1382