June 16, 2004

لبخند مي زني و دست هايت گرم مي شوند و ميان لحظه ها نفس مي كشيم و مي دويم ... مي دويم و پايين جايي نيست، ديگر پايان، نقطه اي براي نگراني نيست و من مي خندم و تو مي گويي لپت ... و من تمام احساس هاي بشري را در خودم حبس مي كنم وقتي كه غروب شده است و نشسته ايم و من دستت را ميان انگشتان دستم نگاه مي كنم و هوا ... آسمان شب ها را دوست دارم
شب هاي تابستاني را ديوانه وار دوست دارم؛ دوستت دارم
.
.
.

نشسته
و نگاه مي كنيم
آسمان ميان نقش هاي تاريك شهرهاي خسته
نفس مي كشد
با شهاب هاي طلايي و ماه اي كه پير نمي شود
.
.
.
خوبي تو؟

فيلتر شدن دارد دور و بر ما نفس نفس مي زند و احساس محدود شدن همه را پر كرده، سورئال زده به در بي خيالي و گوته چقدر عصباني است و بقيه هنوز عكس العملي نشان نداده اند، دختر جهنم لابد مي گويد چه جالب و فرشته ي بال دار خال خالي هم لابد شانه اش را بالا مي اندازد كه مثلا چي؟
و من هم كه بحث هاي نظري و شعر حافظ و شعر هاي قديمي را مي آورم و چند تا فرياد كه روي شانه ام سنگيني مي كرد

اين موضوع ديگر بس است
مي خواهم برگردم به دنياي خودم، فيلتر شدم كه شدم، خدا خوانندگان غربي و شرقي را كه از من نگرفته
هنوز هم مي شود مثل قبل زندگي كرد
...

* * * *

امروز از دست يك ترجمه راحت مي شوم، ديگه حالا حالا ها دوست ندارم اسم معماري را بشنوم، ترجمه كردن چهل صفحه متن در سه روز ديوانه كنند بود
ديگه از اين خل كاري ها نمي كنم، بسم بود

سودارو
2004-06-16