June 08, 2004

سكوت برايم پر مي شود با تصاويري كه نمي شناسم، در تاريكي غرق شده ام، و برايم از لبخندهايي مي گويد كه نمي شناسم، شادي هايي كه درك نكرده ام، و چقدر غمگين مي شود آن زمان كه مي انديشد من يك آدم خبيثم، با همه تصاويري كه دروغ مي گويند ... و من انگار تمام آسمان آفتاب شده باشد و دستانم را سوزانده باشد ... نگاه مي كنم و مي ترسم، مي ترسم تو هم در پروازهاي دور دست گم شوي و ديگر باز تمام زجرها برگردند، دوباره تنها ... دوباره سكون ... و همه شعر ها كه در خود دفن مي كنم ... آه

بنر نشسته است روبه روي من و چقدر چشم هايش غمگين شده اند، مي دانم، مي فهمم و دست هايم تواني ندارند كه تو را در ميان انگشتان بفشارند و بلغزند به نوازش تنهايي هايت را ... و زمان
زمان مي گذرد، مي بيني؟ آمده ايم نفس بكشيم و داريم همه چيزي را زجر دوباره مي كشيم، تنها و مغموم

...

* * * *

ديده اي زماني كه آدم ها خسته مي شوند، مغموم و آشفته
امروز روزي بود براي فرياد
و صحنه هاي خشمناكي كه ذهنم را پر كرده اند
عبور از همه لحظه هايي كه خود گم شده اند در نابخردي اين انسان كه آشناي تمام نگاه هايت هست

...

امروز در دفتر انجمن علمي زبان نشسته بوديم و با پرستو شعر اوليسه ي لرد تنيسون را كار مي كرديم كه گوته آمد تو، مغموم و گفت چقدر دلش مي خواهد ناراحت باشد

چقدر؟

به دستور رئيس دانشگاه مراسم بزرگداشت مقام دكتر شريعتي كه قرار بود امروز بعد از ظهر در دانشگاه برگزار شود لغو و در برابر نگاه هاي ما مانند سرزمين بربرها يكي از كاركنان خدمات تمام پوسترها را كه كنده و پاره شده به دفتر تحكيم آورد

ما كجا داريم نفس هايم را حرام مي كنيم؟

چقدر تاسف بار است كه انساني باشد كه دولت نخواهد حرف بزند و بهانه اش كند كه مراسمي را لغو كنند، آقاي طهماسبي را مي گوييم

و چقدر دردناك است موضوع ساده ي عوض كردن يك اسم براي يك مركز سياسي- اجتماعي اين قدر مهم باشد كه دليلي براي رد وجود انسان هايي شود كه در حول يك هدف جمع شده اند

و جمله اي كه از آرزوي آزادي بگويد و از مرگ و خشم و تعصب دور باشد و اين گونه رفتار شود، انگار وجود نداريم
انگار نفس نمي كشيم

يعني آينه ها دروغ مي گويند؟

من خشم و فرياد و آشفتگي را ديدم، وگوته كه ديگر دوام نياورد و فرو ريخت
و ما كه هنوز مانده ايم
به اميد يك پرنده كه در آزادي بال بگشاييد
داريم مغموم و آشفته در درون آه مي كشيو و لبخندهايمان را مي بيني چقدر تابناك اند؟

* * * *
زندگي

پريشان خاطر و اندوهناك و خسته
در رو به روي نقطه هاي محو امتداد مي ايستم
و باد سردي همچون يك كابوس
در ميان سطح تنم دست مي كشد
و نفس نفس زدن هايم در حجم فريادهايي كه از
همه جا مي آيند گم مي شود
و ميان ضربان هاي ساعت ها و ثانيه ها
چشم هايم را مي بندم
شايد براي هميشه به خواب فرو روم

هيجدهم بهمن 1382 ، مشهد

* * * *

خسته ام
مي روم كه در خواب هايم اندوه ها را دفن كنم
روز خوبي داشته باشيد
اميدوار و آرام

سودارو