June 27, 2004

و زماني است كه كوچك مي شود
كوچك مي شود دست هايم
و خيره مي مانم در نگاه زمان هايي كه مي گذرد
و تو
تو كه فرياد برآورده اي با اشك هايت اين زمانه
مسخره را
چشم هايم را مي بندم
در اميد قطره اشكي كه مي آيد
.
.
.

نشسته بودم و داشتم فكر مي كردم به روزهايي كه در پيش است، به زمان هايي كه بايد بسازم، به حضورهايي كه در انتظار من است . . . داشتم فكر مي كردم چقدر سخت است نفس كشيدن در نگاه هايي كه خيره مانده اند و باور نمي كند، باور نمي كنند، به كجا . . . ؟ آخر به كجا، مگر من نبايد زندگي كنم
و دست هايت را به پشت مي گيري و صورتت را پر از غم مي كني و مي گويي يك بار، يك بار به حرفم گوش كن . . . و من دارم فكر مي كنم كه چرا . . . دوستم دارد، نمي بينيد؟
و رهايم نمي كنيد، هيچ وقت، هيچ وقت رهايم نمي كنيد و مي گذاريد در همه عذاب هاي زندگي بسوزم
بي هيچ اميدي
.
.
.
چرا؟
و زمان مي گذرد
من دارم نابود مي شوم و تنها دستي كه در برابر نگاه هايم مانده است، مردد است
نا اميد است
نمي داند، شك دارد، مي ترسد
و من دارم فكر مي كنم كه چقدر سخت است نفس كشيدن وقتي دارم آزارش مي دهم
فرشته ي كوچكم را
.
.
.
چرا؟
بگذاريد نفس هامان را آن طور كه دوست داريم بكشيم
مثل يك پرنده ي آزاد
در اين شهرهاي دودي مسخره
.
.
.

سودارو
2004-06-27
هفت و پنجاه و دو دقيقه صبح