June 15, 2004

بامدادان كه ز خلوتگه كاخ ابداع
شمع خاور فكند بر همه آفاق شعاع
بركشد آينه از جيب ِ افق چرخ و در آن
روي گيتي بنمايد به هزاران انواع
بر در و بام طربخانه ي جمشيد ِ فلك
ارغنون ساز كند زهره به آهنگ سماع
چنگ در غلغله آيد "كه كجا شد منكر"؟
- جام در قهقهه آيد كه "كجا شد مناع"؟
وضع دوران نگر و ساغر عشرت برگير
كه به هر حال همين است كه بيني اوضاع

طره شاهد ِ دنيا همه بند است و فريب
عارفان بر سر ِ اين رشته نجويند نزاع

حافظ! ار باده خوري با صنمي گلرخ خور
كه از اين به نبود در دو جهان هيچ متاع

* * * *

دوست داريد پينك فلويد گوش كنيد و انجمن شاعران مرده را نگاه كنيد و بعد لبخند برآوريد و بعد به خيابان برويد و يك نسخه روزنامه ي سانسور شده بخريد و در نگاه هاي ممنوع كمي شيطنت كنيد و بعد هم بياييد خانه تلويزيون كاملا سانسور شده را با اخبار دروغين نگاه كنيد و بعد هم لحافتان را روي سرتان بكشيد و بخوابيد و اصلا يادت برود براي چه هستيد و چه مي كنيد و چرا ؟ چرا؟

اگر دوست داريد، بدانيد داريد در ايران زندگي مي كنيد. مثل من واو و او

...

دوست داريد با مذهبي ترين پسر كلاس درستان روبه رو شويد كه همجنس باز است؟ دوست داريد در جايي باشيد كه معصوم ترين چهره ها از گناه مي سوزند، در ميان دروغ ها و نفاق ها و زجرها و مرگ هاي هر روزه و روز ها كه تمام نمي شوند، دوست داريد جايي باشيد كه انسان هايش مرده اند؟

در جايي كه بدترين انسان هايش مهربان ترين شان هستند

اگر دوست داريد شما يك شهروند ايراني هستيد

...

سكوت زجرآور است
و ما در سكوت زاده شديم و در سكوت نفس مي كشيم و در سكوت مي ميريم

...

مي بينيد؟ تمام صداهاي كوچكي كه مي گفتند آزادي، دروغ مي گويند، دروغ، دروغ و ... خدايا
خدايا

چشم هايم را به هم مي فشارم، چراغ را خاموش مي كنم، پرده ها را مي كشم و در زمان سكوت شهر دور دست پنجره مي غرد و نفس نفس مي كشد در صورت كوچك كودكي كه بزرگ خواهد شد و به كثافت كشيده خواهد شد، در اين دنيايي كه ما داريم

همه مقصريم
همه مان

آن ها با زجرهاي پياپي شان و ما در اشك هايي كه در سكوت و تنهايي ريخته ايم

خانه اش ويران باد
آن كه نخواهد من و تو ما بشويم

...

* * * *


سراب های لبخند
به ايران


و فريبی در ميان دست های كوچكش نبود
، آن گاه كه ايستاده، ميان آن جمع خاموش
، انسان می گريست، و خدای آفريننده
عشق را می آفريد
... آن زمان كه دوست می داشتی

و صدا
،صدای تمامش روح
به پا می خواست، وقتی كه آسمان در ستاره غرق بود
،و ماه
اين ماه قشنگ، می درخشيد
،و بی پايان می سوخت خورشيد
صبح ها كه زندگي بود و
،عشق بود و لبخند بود

* * * *

،چشم هايم را به هم می فشارم
و حجم اشك، امانم نمی دهند
،می سوزد زندگی و اميد و آرزو
،در ميان تپش های قلبم

،آن زمان كه می بينم پشت پرده های كشيده ِ خانه ها
،می ترسد انسان
:حضور خود را احساس كند در نوايی كه می گويد
،آزادی
،آزادی
. . . آزادی

اينجا در سرزمين عشق ها مان مرده ايم
مي فهمي ؟
وقتی از آسمان خون ببارد و
،سنگ
،و دنيا شده باشد سكوت
،سكوت
. . . سكوت

، در سردترين نوای دور دست
، هنوز هم می خوانند، آزادی را
، به محوترين صدايی كه از ميان حلق بر می آيد

و انسان كوچك
نگاه می كند، از پشت پنجره ای كه پرده هايش را كشيده اند
كه در ميانه ِ ستون های بی پايان مرگ
، چگونه خورشيد هنوز هم می سوزد
در اين روز هامان كه عشق نيست و لبخند نيست
. . . و زندگی نيست

سودارو-2-9-1382


* * * *