June 01, 2004

تصوير كوچك زندگي نقش مي گيرد
ميان دستان ناآرام و خسته كه شعله ها را حفظ كرده اند
:ميان زجرهاي پياپي عبور از همه طوفان ها كه مي شناسي
لبخند بر لب
قلب سرخ و تپنده
. . . ذهنت آرام

و مي دوي در هجوم همه بادها
همه رگبارها
. . . همه برف ها
رد همه چيزي دور مي شود
و تو ايستاده اي هنوز
هنوز
. . . هنوز در تمام ثانيه ها ايستاده اي
من . . . و زندگي را ماسك مي زني بر تمام نفس هايت
آه
آه، اگر لحظه اي آفتاب بر مي امد
چه زيبا به خواب هاي آرامش فرو مي رفتم
. . . همه لحظه ها گويي در يك رويا

* * * *

ديروز كه آمدم خانه مامان از پنجره قفس دو مرغ عشق كوچك را كه مال خواهرزاده هايم است و نشانم داد و تعريف كرد چگونه حاچ خانوم توچيك تره قفس را انداخته و در قفس باز شده و مرغ عشق زرد رنگ در يك آن مثل فشفشفه پريده و رفته و به قول حاچ خانوم توچيك تره رفته مامانش رو بياره

مي داني . . . احساس مي كنم دارد در زنگ زده قفس مرگ آلود اين چارچوب سياه زندگي من باز مي شود و در يك زمان نزديك ترين دوستانم مرا محكم گرفته اند كه مبادا بپرم و وارد خارج از مرزهاي اين مصطفي كه آنان مي شناسند شوم و ديگر آن كسي نباشم كه مي شناسند

پرنده فقط يك پرنده بود

و من دارم گوش مي كنم به اصواتشان كه به تنهايي چقدر زيبا و منطقي است و در كنار هم كه قرار مي گيرند همانند دسته اي از مرغان دريايي دوست داشتني مي شوند كه همه دسته شان كنار من ايستاده اند و آواشان منگم مي كند . . . آه خدايا
خدايا

* * * *

من واقعا خوبم، توپ يا فشفشه، تو چطوري ؟

سودارو