June 10, 2004

روزها در ميان تصاوير خيره مي ايستادم
و در ذهنم به لبخندهايي فكر مي كردم كه روي لبان نقش مي بست
روزها در خيابان ها مي گشتم
با قدم هايي كه چقدر سنگين بودنند
زمان ها در برابر باد ايستادم
لحظه هايي گريستم كه تمام دنيا مي خنديد
در تنهايي هاي ناآرام به نواي باد گوش فرا مي دادم
و در زندگي مي دانستم
... لحظه اي عشق يعني چه

مي ايستم
و هيچ صدايي نيست
اتاق تهي پيكر عرياني هايم را مي پوشاند
و ذهن در تنهايي هاي مرده احساس مي كند در دور دست آوايي مي گويد
تنها
تنها براي يك آن

...

و مرگ از هر چيزي زيباتر است
... و مرگ

سكوت را به تماشا ايستاده ام هنوز

...

سودارو
2004-06-10